- اعتراف ترامپ به شکست ماشین جنگی صهیونیستها
- منطقه غرب آسیا "فلسطین جدید"
- اعلام رسمی مرگ دیپلماسی یک طرفه
- 4 نکته در مورد یک برکناری پُرحاشیه در دولت ترامپ
- نشست کاخ سفید، زلنسکی زیر فشار و اروپا نگران
- نگاه ابزاری آمریکا به دولت های منطقه؛ تثبیت سلطه و بی ثبات سازی منطقه
- هیدروپولیتیک ایران و ادعاهای نتانیاهو
- پارادوکس امپریالیستی ترامپ و افول هژمونیک آمریکا در گذار به چندقطبی
- فقر قدرت و عبرت اوکراین؛ از کییف تا آلاسکا
- پوتین، زلنسکی و ترامپ؛ سه روایت، یک میز
- جنگ ۱۲ روزه؛ بازمهندسی حافظهاجتماعی و بازآرایی موازنه قوا
- مخالفت روسیه و چین با مکانیسم ماشه؛ دریچهای به دوقطبی تازه قدرت در جهان
- روانشناسی سیاسی پافشاری نتانیاهو بر «اسرائیل بزرگ»
- روانشناسی سیاسی پافشاری نتانیاهو بر «اسرائیل بزرگ»
- واکاوی اهمیت سفر منطقه ای علی لاریجانی
از شکست میدانی اسرائیل تا نمایش صلح ترامپ
تحولات پس از عملیات طوفان الاقصی و تداوم بنبست نظامی و سیاسی در سرزمینهای اشغالی، اسرائیل را در موقعیتی بیسابقه از ضعف و آشفتگی قرار داد. در حالی که نتانیاهو تلاش میکرد با ادامهی بمبارانها بر نوار غزه، شکست راهبردی خود را پنهان کند، واقعیتهای میدانی بر همه روشن شد: تلآویو نه توان نابودی مقاومت را داشت و نه میتوانست هزینههای انسانی و بینالمللی جنگ را تحمل کند. این وضعیت، زمینه را برای ورود مستقیم آمریکا فراهم کرد تا با طرح آتشبس و صلح موقت، متحد فرسودهی خود را از فروپاشی نجات دهد. نجاتی که میتواند تا سالهای سال، رژیم را در موقعیت منت آمریکا بودن قرار دهد.
واشنگتن که نگران فرو رفتن بیشتر اسرائیل در باتلاق غزه و آسیب دیدن موقعیت راهبردی خود در منطقه بود، با استفاده از اهرمهای دیپلماتیک و فشار بر بازیگران منطقهای، زمینهی برگزاری اجلاس شرمالشیخ را فراهم کرد. هدف اصلی این اجلاس نه صلح واقعی بلکه ایجاد یک تنفس مصنوعی برای رژیم صهیونیستی قلمداد میشود. آمریکا در این روند بهخوبی توانست مانع از ادامهی روند فرسایشی برای تلآویو شود و با تحمیل آتشبس، موازنهی سیاسی را به نفع متحد خود بازسازی کند.
در این میان، ترامپ که بهخوبی قواعد نمایش سیاسی را میشناسد، با ورود ناگهانی به صحنهی رسانهای، این روند را به نام خود مصادره کرد. او با تکیه بر ادبیات پوپولیستی خاص خود، آتشبس تحمیلی را موفقیت تاریخی و صلح آمریکایی معرفی نمود و تلاش کرد تصویر یک میانجی مقتدر یا نگهبان یا حافظ صلح جهانی و یا حتی هژمون نامیرا برای خود و آمریکا بسازد. این در حالی است که صلح ترامپی نه صلحی واقعی بلکه پوششی برای شکست اسرائیل و فرار آمریکا از بنبست استراتژیک بود. به همین دلیل است که بسیاری از تحلیلگران، اجلاس شرمالشیخ را نه نقطهی پایان بحران، بلکه آغازی بر مرحلهی جدیدی از صفبندیها و چالشهای راهبردی در منطقه میدانند. شرایط امروز را اگر بخواهیم خیلی کوتاه توصیف کنیم عبارت است از: بی حیایی و بی محابا بودن رژیم در تجاوز به همسایگان حتی ایران و قطر و لبنان و ...، حمایت همه جانبه سیاسی و نظامی و اطلاعاتی از رژیم توسط آمریکا علیرغم مخالفت بخش زیادی از جامعه آمریکایی، روحیه و توان بسیار بالای مقاومت، شکست اطلاعاتی و امنیتی رژیم در عملیات طوفان الاقصی، قابلیت تکرار عملیات طوفان الاقصی، جدیت و اصرار فلسطینیها به آزاد سازی سرزمینهای خود از دست اشغال گران و نهایتاً این موضوع که دعوا و منازعه فلسطین و اسرائیل تا زمان نابودی یکی از طرفین ادامه خواهد داشت و بنابراین نکته حیاتی این است که کمپ دیوید و یا توافق ابراهیم و عادی سازی روابط و یا طرح دو دولتی غیر قابل اجراست.
شکست راهبردی اسرائیل؛ پایان اسطورهی بازدارندگی
عملیات طوفان الاقصی نه تنها یک رویداد نظامی، بلکه نقطهی عطفی در تاریخ تحولات فلسطین و ساختار قدرت در منطقه محسوب میشود. این عملیات، با شکستن لایههای امنیتی و اطلاعاتی اسرائیل، ضربهای سنگین به بنیان بازدارندگی رژیم صهیونیستی وارد کرد؛ بنیانی که تلآویو سالها با اتکا به آن، موجودیت و هژمونی خود را در منطقه تثبیت کرده بود. برخلاف جنگهای گذشته که اسرائیل در مدت کوتاهی با حملات سنگین، کنترل میدان را به دست میگرفت، این بار نه تنها موفق به کنترل اوضاع نشد بلکه درگیر جنگی فرسایشی و چند لایه شد که هم در سطح نظامی و هم در سطح سیاسی، مشروعیت و کارآمدی خود را از دست داد.
در واقع، شکست اسرائیل در این جنگ را میتوان در چند سطح بررسی کرد. نخست، شکست اطلاعاتی: نفوذ بیسابقهی نیروهای مقاومت به عمق اراضی اشغالی و انجام عملیاتهای هماهنگ، نشان داد که ساختار اطلاعاتی و امنیتی اسرائیل که به عنوان یکی از پیشرفتهترین ساختارهای امنیتی دنیا شناخته میشد، به طرز بیسابقهای آسیبپذیر و شکننده است. دوم، شکست نظامی: علیرغم برخورداری از نیروی هوایی قدرتمند، ارتش اسرائیل نتوانست وارد غزه شود و به اهداف از پیش تعیینشدهی خود دست یابد. نیروهای مقاومت با جنگ نامتقارن و عملیاتهای چریکی، اسرائیل را در موقعیتی قرار دادند که هرگونه پیشروی زمینی برایش به منزلهی ورود به میدان مین بود. سوم، شکست سیاسی: برخلاف جنگهای گذشته، اسرائیل نتوانست حمایت افکار عمومی جهانی را حفظ کند؛ تصاویر و روایتهای انسانی از کشتار غیرنظامیان در غزه، موجی از اعتراضات مردمی را در پایتختهای غربی به راه انداخت و تلآویو را در عرصهی بینالمللی در موقعیتی بیسابقه از انزوا قرار داد. چهارم دیوانه بازی رژیم: از این منظر که برای همگان و به ویژه برخی از دولتهای عربی منطقه عیان و آشکار شد که تهدید اسرائیل نه فقط برای فلسطینیها بلکه برای همه همسایگان و کشورهای منطقه است. حمله به ایران و قطر عملاً زنگ خطر را برای عربستان و ترکیه و ... به صدا در آورد که رژیم در این موقعیت به سان مرد دیوانهای که برای حیات خود مبارزه میکند ممکن است تا هر خطایی انجام دهد و کسی هم نمیتواند جلوی او را بگیرد و آمریکا هم در این مرحله نه تنها جلوی او را نمیگیرد بلکه در نقش حامی و پشتیبان او عمل میکند.
در این شرایط، نتانیاهو که درگیر بحران داخلی نیز هست، تلاش کرده است با شدت بخشیدن به حملات و ایجاد فضای رعب و وحشت، شکست خود را پنهان کند. اما هرچه زمان گذشت، واقعیت میدان آشکارتر شد: اسرائیل نه توان نابودی مقاومت را داشت و نه میتوانست هزینههای سنگین ادامهی جنگ را بپردازد. این واقعیت، نقطهی آغاز چرخش معادلات به زیان اسرائیل و به نفع مقاومت در واقع بود.
ورود آمریکا؛ نجات تلآویو با آتشبس تحمیلی
در حالی که اسرائیل در باتلاق جنگ گرفتار شده بود و توازن میدان به نفع مقاومت در حال تغییر بود، آمریکا به عنوان حامی اصلی تلآویو وارد میدان شد. واشنگتن که نگران پیامدهای راهبردی این جنگ بر نظم منطقهای و جایگاه خود در غرب آسیا بود، راهبردی دو وجهی را در پیش گرفت: از یک سو با ارسال فوری تسلیحات، پشتیبانی اطلاعاتی و استقرار ناوهای هواپیمابر در مدیترانه، سعی کرد بازدارندگی مصنوعی را برای تلآویو احیا کند؛ و از سوی دیگر با استفاده از اهرمهای دیپلماتیک، زمینهی برگزاری نشست شرمالشیخ و پیشبرد یک آتشبس کنترلشده را فراهم کرد.
فلذا این آتشبس نه محصول یک روند صلح واقعی، بلکه بخشی از یک طرح مدیریت بحران برای نجات اسرائیل از شکست میدانی بود. واشنگتن به خوبی میدانست که ادامهی جنگ، نه تنها احتمال فروپاشی جبههی داخلی اسرائیل را افزایش میدهد بلکه میتواند پای بازیگران جدیدی را به میدان باز کند و بحران را از سطح فلسطین و منطقه به یک درگیری فرا منطقهای و بین المللی تبدیل نماید. به ویژه آن که پس از حمله رژیم به قطر، سران کشورهای عربی و اسلامی موضع گیری داشتند و نشستی را تدارک دیدند و ممکن بود که در صورت عدم کنترل و نظارت بر این نشست، هر آن این نشست تبدیل به یک پویش عملی یا یک اقدام هماهنگ میدانی علیه رژیم شود. نجات رژیم در این موقعیت و با وساطت ترامپ و آمریکا و توصیه به عذرخواهی از قطریها را میتوان در این سطح بررسی کرد. همچنان که دفاع مقدس دوازده روزه ایرانیان و رسیدن موشکهای ایرانی به تل آویو و حیفا و ضربات و سیلیهای هولناک و سخت ایرانیها نیز از سوی دیگر فشارها را بر روی ترامپ و نتانیاهو مضاعفتر کرد و باعث شد تا آمریکا در این موقعیت سعی کند تا نقش محتاطتری در رابطه با چگونگی کنش گری فعال در منطقه داشته باشد. از همین رو، آمریکا تلاش کرد با کنترل سرعت و دامنهی جنگ، ابتکار عمل سیاسی را در دست بگیرد.
نشست شرمالشیخ در همین چارچوب معنا پیدا میکند. این نشست نه به دنبال صلح پایدار، بلکه به دنبال تثبیت یک وضعیت موقت بود؛ وضعیتی که به تلآویو امکان دهد نفس بکشد، آرایش سیاسی خود را بازسازی کند و از فروپاشی کامل جلوگیری نماید. در واقع، این نشست به تعبیر بسیاری از تحلیلگران، نوعی تنفس مصنوعی برای رژیم صهیونیستی بود؛ تنفسی که اگر اتفاق نمیافتاد، اسرائیل عملاً در معرض یک شکست استراتژیک قرار میگرفت. نمایش و سیرکی که صحنه گردان اصلی آن آمریکا بود و هیچگاه به دنبال احقاق حقوق فلسطینیان نبود بلکه صرفاً و صرفاً تلاش برای ادامه حیات نیمه جان رژیم صهیونی بود.
مصادرهی صلح توسط ترامپ؛ پوپولیسم در خدمت استراتژی
در حالی که شاید میانجی گران مختلفی به دنبال برقراری صلح بودند و اتفاقاً در این میان شاید نقش ایران به عنوان یک بازیگر متوازن کننده در منطقه و یک قدرت پذیرفته شده در منطقه بیش از همه بود چه در زمانی که شهید امیرعبداللهیان با انجام سفرهای خود به کشورهای منطقه به دنبال کنترل یاغی گریهای اسرائیل بود و چه در زمان دولت بعدی که آقای دکتر عراقچی همزمان با مذاکرات با اروپاییها و آمریکا، در منطقه تلاشهای دیپلماتیک انجام میداد تا مانع از آن شود که این جنگ گسترش پیدا کند، و همچنین نقش کشورهای دیگری همانند قطر و مصر برای ایجاد آتش بس و برقراری صلح تقریباً غیر قابل کتمان بود، اما ناگهان به یکباره یک عامل غیرمنتظره وارد صحنه شد: دونالد ترامپ. کسی که اتفاقاً شاید مقصر اصلی ادامه جنگها و شروع کننده جنگها هم لقب دارد (حمله به یمن و ایران و حمایتهای بی حدو حصر از نتانیاهو تا جایی که نتانیاهو گفت اسرائیل هیچگاه دوستی به به مانند ترامپ در طول تاریخ نداشته است) رئیسجمهور آمریکا این روزها بار دیگر خود را به عنوان ناجی نظم آمریکایی معرفی میکند، او با بهرهگیری از مهارت دیرینهاش در نمایش سیاسی، وارد میدان شده و روند آتشبس را به نام خود مصادره کرده است حال آن که همگان میدانند این یک دروغ و فریب بسیار بزرگ است.
ترامپ که از دوران ریاستجمهوری قبلی اش به عنوان کسی که خود را معمار توافقهای تاریخی صلح معرفی میکرد (همچون توافق ابراهیم)، بار دیگر همین تاکتیک را در پیش گرفت. او با برگزاری نشستهای رسانهای و انتشار بیانیههای هدفمند، وانمود کرد که اوست که توانسته اسرائیل و گروههای مقاومت را پای میز صلح بیاورد و مانع یک جنگ گسترده شود. این اقدام در حالی صورت گرفت که هیچ نقشی در فرآیند واقعی مذاکرات و فشارهای دیپلماتیک نداشت و صرفاً در تلاش بود تصویر یک میانجی مقتدر را در افکار عمومی آمریکا و متحدان غربی تثبیت کند.
تحلیل راهبردی این اقدام نشان میدهد که ترامپ در پی دو هدف اصلی بود: نخست، بازسازی چهرهی خود به عنوان رئیسجمهوری مقتدر و عملگرا در عرصهی سیاست خارجی، تا بتواند از این برگ برنده در راستای افزایش محبوبیت خود در میان افکار عمومی و همچنین تقویت اعتبار از دست رفته بین المللی خود استفاده کند؛ دوم، ایجاد یک تصویر آخر الزمانی از خود و ناجی معرفی کردن خود (نماینده خدا بر روی زمین خواندن خود و استفاده از دو ترور ناموفق سال پیش در کارزار انتخاباتی به عنوان کسی که خداوند او را برگزیده است) به گونهای که مداوم از سیاستهای دولت قبلی یعنی بایدن انتقاد میکرد و با سیاستهای فرد محورانه خود ادعا دارد که ترامپ تنها کسی است که ماگا یا شکوه آمریکایی را منجر خواهد شد. در واقع به صورت خلاصه ترامپ تلاش کرد این پیام را منتقل کند که در دوران ترامپ، اسرائیل در امنیت بود و جنگی در نمیگرفت، اما در دوران بایدن، اسرائیل در آستانهی فروپاشی قرار گرفت و باز هم این ترامپ بود که شرایط را تغییر داد و عملاً سارائیل را نجات داد.
اما واقعیت چیز دیگری است. واقعیت آن است که محور مقاومت و حماس با پذیرش آتش بس به دنبال تثبیت موفقیتها و دستاوردهای خود در عملیات طوفان الاقصی بودند و همچنین نتانیاهو هم زیر بار فشار افکار عمومی و گروههای فشار داخلی در اسرائیل و ناکامیهای دو ساله خود در تحقق اهداف مجبور به پذیرش این طرح آتش بس شدند. طرحی که بسیار شکننده است و هر دو طرف میدانند که کوتاه موقت است. ترامپ تنها با استفاده از قدرت رسانه و فضای پوپولیستی سیاست آمریکا، تلاش کرد یک شکست بزرگ را به عنوان یک پیروزی آمریکایی بازنمایی کند. در واقع، همانگونه که اسرائیل شکست میدانی خود را در قالب موفقیت امنیتی بازنمایی میکرد، ترامپ نیز یک شکست راهبردی را به عنوان یک پیروزی دیپلماتیک مصادره کرد.
آتشبسِ پوششی؛ تعویق بحران، نه حل آن
نکتهی مهم در این مرحله این است که آتشبس به معنای پایان بحران نیست. برخلاف ادعای کاخ سفید و ترامپ، این آتشبس نه یک توافق صلح پایدار، بلکه یک مکث موقت در جنگی است که زیر پوست منطقه ادامه دارد. مقاومت فلسطین نه خلع سلاح شد و نه از مواضع خود عقبنشینی کرد؛ اسرائیل نیز نتوانست اهداف استراتژیک خود را محقق کند و صرفاً زمان خرید تا خود را بازسازی کند.
در این شرایط، نمایش صلح ترامپی نه تنها واقعیت را تغییر نداد بلکه به نوعی تلاش برای مصادرهی یک شکست جمعی بود؛ شکستی که در آن، نه فقط اسرائیل، بلکه آمریکا نیز نتوانست در برابر ارادهی محور مقاومت و واقعیتهای میدانی منطقه کاری از پیش ببرد. نشست شرمالشیخ، برخلاف نام و ظاهرش، نقطهی آغاز مرحلهای جدید از صفبندیهای ژئوپلیتیکی در منطقه است؛ مرحلهای که در آن، آمریکا دیگر آن هژمونی سابق را ندارد و اسرائیل نیز در موقعیت تدافعی قرار گرفته است.
به طور خلاصه، مرحلهی نخست بحران پس از طوفان الاقصی با شکست اسرائیل آغاز شد و با ورود اضطراری آمریکا و مصادرهی سیاسی روند آتشبس توسط ترامپ ادامه یافت. آنچه ترامپ به عنوان صلح تاریخی معرفی میکند، در واقع چیزی جز پوشاندن شکست راهبردی اسرائیل نیست. صحنهی واقعی این بحران را باید در میدان غزه و در ارادهی محور مقاومت جستوجو کرد، نه در نمایشهای رسانهای کاخ سفید و ترامپ.
در این مرحله، معادلات قدرت در منطقه به وضوح تغییر کرده است: اسرائیل از موضع قدرت به موضع دفاعی رانده شده، آمریکا از ابتکار عمل استراتژیک به مدیریت بحران روی آورده و محور مقاومت در موقعیتی بیسابقه از قدرت و نفوذ قرار گرفته است. از همین رو، اجلاس شرمالشیخ نه نقطهی پایان جنگ، بلکه آغاز یک مرحلهی جدید و پیچیده از تحولات ژئوپلیتیکی در غرب آسیا به شمار میرود.
غیبت ایران در شرمالشیخ؛ تصمیمی تاکتیکی یا راهبردی؟
وقتی بسیاری از تحلیلگران و رسانههای بینالمللی در حال تمرکز بر چگونگی برگزاری اجلاس شرمالشیخ و حضور رهبران کشورهای منطقه و غربی بودند، یک نکته مهم در حاشیه، اما تعیینکننده بود: غیبت ایران. این غیبت، در نگاه نخست شاید به عنوان یک تصمیم سیاسی ساده یا حتی امتناع از حضور تلقی شود؛ اما در واقع، یکی از دقیقترین و هوشمندانهترین تصمیمات سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران در شرایط جدید منطقهای محسوب میشود.
شرکت نکردن ایران در این نشست به معنای نادیده گرفتن یک صحنهی از پیش طراحیشده بود. واشنگتن، با طرحریزی این اجلاس، نه به دنبال صلح واقعی بلکه به دنبال ساختن یک نمایش سیاسی برای حفظ چهرهی اسرائیل و نجات آن از شکست بود. در این نمایش، حضور ایران ـ حتی به عنوان منتقد و مخالف ـ میتوانست به آمریکا مشروعیت بدهد و به نوعی فضای مذاکرهی همه بازیگران را القا کند. به همین دلیل، تصمیم ایران برای عدم شرکت، در واقع خنثی کردن یکی از ابعاد کلیدی این نمایش محسوب میشود. همچنان که آن دسته از کشورهایی که شرکت کردند هم دستاوردی نداشتند و اتفاقاً حاشیههایی را نیز برایشان به همراه داشت. از نیش و کنایههای ترامپ به آنها تا مسخره کردن و تحقیر نمایندگان کشورهای حاضر در این اجلاس و نهایتاً دیکته کردن سیاستهای منطقهای آمریکا به این کشورها.
تحلیل صحنه؛ چرا ایران صحنه را ترک کرد؟
برای درک دقیقتر این تصمیم باید به سه سطح اصلی تحلیل توجه کرد:
۱. سطح راهبردی؛ شناخت دقیق از نظم بینالملل و شرایط آمریکا
در شرایط کنونی، ایالات متحده نه در موقعیت یک قدرت مسلط که در وضعیت مدیریت بحران قرار دارد. شکست راهبردی در اوکراین، فروپاشی نسبی نظم تکقطبی، چالشهای داخلی در آمریکا، و افزایش نفوذ قدرتهای شرقی (چین و روسیه) باعث شده است که آمریکا به شدت به موفقیتهای نمادین نیاز داشته باشد؛ موفقیتهایی که بتواند از آنها در عرصهی داخلی و بینالمللی بهرهبرداری سیاسی کند.
اجلاس شرمالشیخ یکی از همین طرحها بود: ساختن یک تصویر مصنوعی از کنترل بحران، ایجاد اجماع بینالمللی علیه مقاومت، و نمایش چهرهای مقتدر از آمریکا. حضور ایران در چنین صحنهای ـ حتی با مواضع انتقادی ـ عملاً به آمریکا امکان میداد بگوید: همه بازیگران پای میز آمدهاند؛ در حالی که واقعیت امر چیز دیگری بود. تصمیم تهران برای غیبت، معنایی فراتر از عدم حضور داشت: بیاعتبار کردن تلاش واشنگتن برای ساختن یک اجماع ساختگی و نمایشی دروغین و بچگانه.
۲. سطح منطقهای؛ عدم مشروعیتبخشی به پروژهی نجات اسرائیل
ایران به خوبی میداند که اجلاس شرمالشیخ نه برای صلح فلسطین، بلکه برای بازسازی مشروعیت اسرائیل پس از شکست تاریخی در طوفان الاقصی طراحی شده بود. آمریکا و اروپا، با استفاده از حضور کشورهای عربی و غربی، میخواستند این پیام را القا کنند که جامعهی بینالمللی در کنار اسرائیل ایستاده و مسیر صلح آمریکایی را دنبال میکند. اما غیبت ایران، که یکی از اصلیترین بازیگران تعیینکننده در غرب آسیاست، به معنای آن بود که این اجماع ناقص و نمایشی است.
در واقع، تهران با این اقدام نشان داد که نه تنها صحنه را به واشنگتن واگذار نکرده، بلکه با ترک آگاهانهی صحنه، وزن سیاسی خود را در معادله بالا برده است. این همان کاری است که قدرتهای منطقهای بزرگ انجام میدهند: آنها هر صحنهای را به رسمیت نمیشناسند و تنها در معادلاتی شرکت میکنند که قواعد بازی را خودشان یا متحدانشان مینویسند.
۳. سطح تاکتیکی و پیامهای امنیتی
ایران در این مقطع، بیش از هر زمان دیگری در جایگاه یک قدرت تأثیرگذار منطقهای قرار دارد. محور مقاومت، در پیروزی میدانی علیه اسرائیل، در موقعیت برتر قرار گرفته و هرگونه حضور ایران در این نشست میتوانست به دشمنان این محور امکان دهد تا از موضع برتری مقاومت بکاهند و تصویر بازگشت به میز مذاکره را القا کنند. در شرایطی که اسرائیل از نظر میدانی تضعیف شده بود، تهران تصمیم گرفت با غیبت آگاهانه، موازنهی روانی و سیاسی را حفظ کند.
ایران و هنر کنترل صحنه از بیرون
یکی از مهمترین ویژگیهای سیاست خارجی جمهوری اسلامی در سالهای اخیر، کنترل صحنهی تحولات بدون الزام به حضور فیزیکی در همهی نشستها است. برخلاف آمریکا و برخی کشورهای عربی که برای هر تحولی نیاز به نمایش و حضور مستقیم دارند، تهران بارها نشان داده است که با ائتلافسازی و قدرت نرم و سخت ترکیبی میتواند معادلات را بدون حضور مستقیم تغییر دهد.
نمونهی بارز آن، همین اجلاس شرمالشیخ بود. ایران نه تنها حضور نیافت، بلکه با مواضع دیپلماتیک حسابشده، هماهنگی با جریان مقاومت و نقشآفرینی هوشمندانه در رسانهها، صحنه را از بیرون کنترل کرد. در روزهایی که اجلاس جریان داشت، بیانیهها و مواضع رهبران محور مقاومت، از جمله مسئولین و رهبران سیاسی اعضای محور مقاومت و مقامات ارشد مقاومت فلسطین، نشان داد که خط اصلی تحولات در جای دیگری تعیین میشود؛ نه در هتلهای لوکس شرمالشیخ.
این مدل سیاستورزی، همان چیزی است که بسیاری از تحلیلگران غربی آن را الگوی نوین قدرت ایران در غرب آسیا مینامند. الگویی که بر شبکهای از بازیگران همسو استوار است و به ایران امکان میدهد بدون نیاز به حضور مستقیم در هر رویداد، در تعیین نتیجهی آن نقش تعیینکننده داشته باشد. اسم این کار را غربیها شاید نیابتی عمل کردن بگذارند، اما در توصیف صحیحتر از آن باید گفت که به معنای صدور تفکر و اندیشههای مقاومت و انقلابی گری است و بنابراین گروههای مقاومت از ایران دستور نمیگیرند بلکه هر کدام از آنها به سان تکهای از تفکر ایرانی هستند که قدرت فرماندهی، تحلیل شرایط میدانی و تصمیم گیری دارند و منتظر دستور یا سیاست گذاری از سوی تهران نمیمانند.
نکتهی قابل توجه دیگر در رابطه با اجلاس شرم الشیخ این بود که بسیاری از رسانههای عربی و حتی غربی، غیبت ایران را برجستهتر از خود نشست کردند. چرا؟ چون بدون حضور تهران، این نشست عملاً از وزن واقعی منطقهای تهی شد. حتی برخی تحلیلگران مصری در رسانههای داخلی خود نوشتند: وقتی ایران نیست، نشست فقط یک نمایش آمریکایی است. این جمله به خوبی نشان میدهد که حضور یا عدم حضور ایران، معیار سنجش وزن سیاسی یک اجلاس منطقهای محسوب میشود.
در واقع، آمریکا و متحدانش میخواستند در این نشست، نوعی اجماع جهانی علیه محور مقاومت ایجاد کنند. اما وقتی ایران در صحنه نبود، این طرح به یک نمایش تبلیغاتی تقلیل یافت؛ نمایشی که مخاطبان داخلی آمریکا و اروپا داشت، نه بازیگران واقعی منطقه. واشنگتن حتی برای کاستن از اثر این غیبت، تلاش کرد آن را کوچک جلوه دهد؛ اما واقعیت روشنتر از آن بود که بتوان آن را پنهان کرد.
پیام سیاسی به واشنگتن و تلآویو؛ ایران تحت فشار وارد صحنه نمیشود
غیبت ایران، یک پیام روشن برای واشنگتن و تلآویو داشت: جمهوری اسلامی در شرایط فشار، وارد صحنهی از پیش طراحیشدهی آمریکا نمیشود. بر خلاف آنچه برخی تحلیلگران غربی گمان میکنند، ایران کشوری نیست که بتوان با فشار نظامی، رسانهای یا دیپلماتیک آن را به حضور در میز مذاکرهای تحمیلی واداشت. این پیام، در بطن خود یک سیگنال راهبردی برای نظم جدید منطقهای است:
قواعد بازی را دیگر واشنگتن تعیین نمیکند؛ بلکه ایران و محور مقاومت بازیگران اصلی تعیین صحنهاند. این موضع، در شرایطی اتخاذ شد که آمریکا و اروپا به شدت تلاش میکردند ایران را به عنوان یک بازیگر مسئول پای میز بکشانند تا از آن به عنوان ابزار کنترل محور مقاومت استفاده کنند. اما ایران با این تصمیم نشان داد که نه تنها این بازی را نمیپذیرد، بلکه صحنه را با قواعد خود پیش میبرد.
موازنهسازی راهبردی؛ تهران و اردوگاه شرق
باید به یک نکتهی بسیار مهم نیز اشاره کرد: تصمیم ایران برای غیبت در این اجلاس، تنها یک واکنش سیاسی ساده نبود بلکه در بطن خود، یک موازنهسازی راهبردی با محور شرق را منعکس میکرد. ایران، در سالهای اخیر با چین، روسیه و سایر قدرتهای غیرغربی روابط راهبردی خود را تعمیق کرده است. این کشورها نیز نگاه انتقادی جدی به سیاستهای آمریکا در منطقه دارند و شرکت در اجلاسی که عملاً به عنوان بازوی سیاسی تلآویو طراحی شده بود، میتوانست به موقعیت ایران در این اردوگاه آسیب بزند.
بنابراین، این تصمیم هوشمندانه، نه تنها ایران را از مشارکت در یک نمایش غربی دور کرد، بلکه همزمان به تقویت موقعیت تهران در نظم چندقطبی جدید کمک کرد؛ نظمی که در آن، واشنگتن دیگر بازیگر بلامنازع نیست و بلوک شرق و محور مقاومت نقشهای تعیینکنندهتری دارند.
راهبرد حضور از طریق عدم حضور
در علم روابط بینالملل، مفهومی وجود دارد به نام حضور از طریق عدم حضور. این مفهوم به وضعیتی اشاره دارد که در آن یک بازیگر بزرگ، با غیبت هدفمند، وزن و اهمیت خود را نشان میدهد. تصمیم ایران برای عدم شرکت در اجلاس شرمالشیخ دقیقاً مصداق عینی این مفهوم است.
در حالی که بسیاری از کشورها تلاش کردند با حضور در این اجلاس خود را در محور قدرت جا دهند، ایران با عدم حضور، خود را به عنوان قدرت تعیینکننده نشان داد. در این معنا، غیبت ایران نه ضعف، بلکه قدرت بود؛ نه انفعال، بلکه کنشگری راهبردی. این همان تفاوتی است که جایگاه یک قدرت واقعی را از یک بازیگر حاشیهای متمایز میکند.
در نهایت، غیبت ایران در اجلاس شرمالشیخ یک تصمیم حسابشدهی راهبردی بود؛ تصمیمی که:
• نمایش آمریکایی را بیاعتبار کرد،
• وزن سیاسی تهران را در معادلهی منطقهای بالا برد،
• پیام روشنی به واشنگتن و تلآویو داد،
• و موقعیت ایران را در اردوگاه شرق و محور مقاومت تقویت کرد.
در حالی که بسیاری از بازیگران منطقهای تلاش میکردند در این اجلاس با آمریکا همسو شوند، ایران نشان داد که دنبال کردن منافع ملی و منطقهایاش الزاماً با حضور در نمایشهای از پیش نوشته شده یکی نیست. برعکس، گاهی غیبت آگاهانه تأثیرگذارتر از هر حضور رسمی است.